سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دل نوشته های من

یاد خدا امر به معروف نهی از منکر

خاطره ای از مادر شهید

 یک روز به اتفاق چند نفر مسئول شهر جهت سرکشی به منزل شهید ی رفتیم مادر شهید خاطره ای ازفرزند شهید خودشان نقل می کردن که اوایل انقلاب بود گاهی مردمان روستا برای تظاهرات برعلیه رژیم طاغوت به شهر ما می آمدند وتا ساعت ها طول می کشید آن زمان مثل حالا نانوایی زیاد نبود مردم گرسنه می شدند فرزند من هنوز شهید نشده بود می آمد از صندوق چوبی داشتیم نان برمی داشت می رفت بین آنان توزیع می کرد وباتوجه به اینکه هنوز کوچک بود شب ها بلند می شد نماز شب می خواند من وپدر ش می گفتیم مرد من وشما پیر شدیم  تا کنون نماز شب نخواندیم  پس ما هم شروع کنیم ونمازشب بخوانیم